به وبلاگ تک ستاره خوش آمدید...
به وبلاگ تک ستاره خوش آمدید...
به نام تک مکانیک قلب های تصادفی

داستان آموزنده مادر و پسر....

 

پسر زنی به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند.

بنابراین زن دعا می کرد که او سالم به خانه باز گردد. این زن هر روز به تعداد اعضاء

خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت

پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آنجا می گذشت نان را بر دارد. هر روز مردی

گو‍ژ پشت از آنجا می گذشت و نان را بر میداشت و به جای آنکه از او

تشکر کند می گفت: «کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام

دهید به شما باز می گردد

این ماجرا هر روز ادامه داشت تا اینکه زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحت و رنجیده

شد. او به خود گفت: او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان

می آورد. نمی د انم منظورش چیست؟

یک روز که زن از گفته های مرد گو‍ژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او

خلاص شود بنابراین نان او را زهر آلود کرد و آن را با دستهای لرزان پشت پنجره گذاشت،

اما ناگهان به خود گفت: این چه کاری است که میکنم؟ بلافاصله نان را برداشت و در تنور

انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت. مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و

حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت

آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد. وقتی که زن در را باز کرد ، فرزندش را دید که

نحیف و خمیده با لباسهایی پاره پشت در ایستاده بود او گرسنه،

تشنه و خسته بود در حالی که به مادرش نگاه می کرد، گفت

مادر اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم.

در چند فرسنگی اینجا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می رفتم.

ناگهان رهگذری گو‍ژ پشت را دیدم که به سراغم آمد. او لقمه ای غذا خواستم و او یک نان

به من داد و گفت: «این تنها چیزی است که من هر روز میخورم امروز آن را به تو می دهم

زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری

وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره اش پرید. به یاد آورد که ابتدا نان زهر آلودی

برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگر به ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری برای او

نپخته بود، فرزندش نان زهرآلود را می خورد. به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان

روزانه مرد گوژ پشت را دریافت

هر کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماند و نیکی هایی که انجام می دهیم

به ما باز میگردند

 


 

اول رییس!!!

 

یک روزمسئول فروش ،منشی دفتر و مدیرشرکت برای ناهاربه

سمت سلف سرویس قدم می زدند.

ناگهان چراغ جادویی روی زمین پیداکرده،

آن را لمس می کنندوغول چراغ ظاهرمی شود.غول میگه:

من برای هرکدام ازشمایک آرزو رابرآورده می کنم...

منشی می پره جلو ومیگه:«اول من ،اول من!...

من میخوام که توی باهاماس باشم،سوار یه قایق بادبانی شیک وهیچ نگرانی وغمی از

دنیانداشته باشم.»...پوووف!منشی ناپدیدمیشه...

سپس مسئول فروش می پره جلو ومیگه:«حالا من ،حالا من!...من میخوام توی هاوایی

کنارساحل لم بدم،یه ماساژورشخصی داشته باشم و یه منبع بی انتهای نوشیدنی

خنک وتمام عمرم حال کنم.»...پوووف!مسؤل فروش هم ناپدیدمیشه...

سپس غول به مدیرمی گوید:حالانوبت توئه...مدیرمیگه:«من می خوام که اون دوتا

هردوشون پس ازناهار توی شرکت باشن»!

نتیجه اخلاقی اینکه همیشه اجازه دهید اول رییس تان صحبت کند! نیشخند


طنز جدید و زیبای پلیس و مرد اصفهانی...ازدسش ندین ....

 

اصفهانیه توی اتوبان با سرعت ۱۸۰ کیلومتر می رفته که پلیس با دوربینش شکارش

می کنه و ماشینش رو متوقف می کنه. پلیس میاد کنار ماشین

و میگه گواهینامه و کارت ماشین !
یارو با لهجه ی غلیظ اصفهانی میگه :من گواهینامه ندارم. این ماشینم مالی من نیست

کارتا ایناشم پیشی من نیست … راستیش من صاحب ماشینا کشتم ا جنازاشم

انداختم تو صندوق عقب. چاقوشم صندلی عقب گذاشتم. حالاوم داشتم میرفتم از مرز

فرار کونم که شوما منو گیریفتین …
مامور پلیس که حسابی گیج شده بود بی سیم می زنه به فرماندش و عین قضیه رو

گزارش میده و در خواست کمک فوری می کنه؛ فرمانده ش هم بهش می گه که کاری

نکنه تا اون خودشو برسونه
فرمانده خیلی سریع خودشو به محل می رسونه و به راننده اصفهانی می گه:
آقا گواهینامه ؟

اصفهانیه گواهینامه اش رو از تو جیبش در میاره و به فرمانده می ده

فرمانده می گه آقا کارت ماشین ؟

اصفهانیه کارت ماشینو در میاره و می ده به فرمانده

فرمانده که روی صندلی عقب چاقویی پیدا نکرده با عصبانیت دستور می ده تا راننده در

صندوق عقب رو باز کنه

اصفهانیه در صندوق رو باز می کند و فرمانده می بینه که صندوق هم خالیست!

فرمانده که حسابی گیج شده بود به اصفهانیه میگه: پس این مامور ما چی میگه ؟

اصفهانیه می گه: چه میدونم والا جناب سرهنگ. لابد الانم می خواد بگه من ۱۸۰ تا

سرعت می رفتم !!خنده


داستان آموزنده عبور از پل های زندگی

 

سال های سال بود که دو برادر در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود با هم

زندگی میکردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک،

با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و کار به جایی

رسید که از هم جدا شدند.

از دست بر قضا یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد،

مرد نجـاری را دید. نجـار گفت:

من چند روزی است که دنبال کار می گردم،

فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید،

آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟

برادر بزرگ تر جواب داد : بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم.

به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است.

او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه

ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده است .

سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:

در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا

دیگر او را نبینم.

نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت:

من برای خرید به شهر می روم، آیا وسیله ای نیاز داری تا برایت بخرم؟

نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد:

نه، چیزی لازم ندارم !

هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت،

چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود.

نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.

کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت:

مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟

در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد که برادرش دستور

ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای

کندن نهر معذرت خواست.

وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته

و در حال رفتن است.

کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر،

از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.

نجار گفت: دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم

 


 

خداحافظی به سبک ایرانی (طنز-واقعی)

 

بعد مهمانی ، از روی مبل بلند میشن میگن خوب آقا زحمت دادیم خداحافظ

 

دو قدم جلو تر آقا خداحافظ

 

جلو در آقا خداحافظ

 

داخل حیاط با صدای بلند آقا تشریف بیارین منزل ما خداحافظ

 

... جلو در حیاط (ساعت 1 نصف شب)آقا بریم دیر وقته خداحافظ

 

جلو در ماشین خداحافظ

 

داخل ماشین خداحافظ

 

ماشین در حال حرکت بووووووق بوووق یعنی خداحافظ

 

. .. ... فردا صبح شمسی جون زنگ میزنه به اشرف جون میگه

 

اوا خدا مرگم دیشب نفهمیدم از اعظم جون خداحافظی کردم؟از طرف من ازش

 

خداحافظی کن....قهقههزبانچشمکقلب


 

توصیه میکنم بخونید خیلی قشنگه داستان بسیار زیبا...

 

ﭘﺴﺮﻩ:ﺑﺮﻭ ﺩﻳﮕﻪ ﻧﻤﻴﺨﻮﺍﻣﺖ ﺩﻳﮕﻪ ﺗﻤﻮﻣﻪ

ﺩﺧﺘﺮ:ﻋﺸﻘﻢ ﻣﻦ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻮ ﺑﺨﺪﺍ ﻣﻴﻤﻴﺮﻡ ﭼﺮﺍ ﻧﻤﻴﻔﻬﻤﻲ

ﭘﺴﺮ :ﺩﻳﮕﻪ ﺍﺯﺕ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ ﻋﺸﻘﺖ ﺑﺮﺍﻡ ﺗﮑﺮﺍﺭﻱ ﺷﺪﻩ.

ﻭﺗﻠﻔﻦ ﻗﻄﻊ ﺷﺪﺩﺧﺘﺮﺧﻴﻠﻲ ﺍﻓﺴﺮﺩﻩ ﻭﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﻴﺮﻩ ﺗﻮﺍﺗﺎﻗﺶ

ﭼﺸﻤﺶ ﻣﻴﻮﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﻣﺎﻧﻴﺘﻮﺭ ﮐﺎﻣﭙﻴﻮﺗﺮﻋﮑﺲ ﻋﺸﻘﺸﻮﻣﻴﺒﻴﻨﻪ

ﺍﺷﮏ ﺗﻮﭼﺸﺎﺵ ﺣﻠﻘﻪ ﻣﻴﺰﻧﻪ ﺁﻫﻨﮓ ﻣﻮﺭﺩﻋﻼﻗﻪ ﻱ

ﻋﺸﻘﺸﻮﻣﻴﺬﺍﺭﻩ ﻭﮔﻮﺵ ﻣﻴﺪﻩ ﺩﻳﮕﻪ ﺍﺷﮑﺎﺵ ﺗﺎﺏ ﻧﻤﻴﺎﺭﻥ

ﻭﻣﻴﺮﻳﺰﻥ ﺩﺧﺘﺮﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﻴﮑﺮﺩﻳﻪ ﺗﻴﮑﻪ ﺍﻱ ﺍﺯﻭﺟﻮﺩﺷﻮ ﺍﺯﺩﺳﺖ

ﺩﺍﺩﻩ .ﺍﻭﻥ ﺷﺐ ﺩﺧﺘﺮﺧﻮﺍﺑﺶ ﻧﺒﺮﺩ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﭘﻴﺎﻡ ﺩﺍﺩ :ﺍﻻﻥ ﮐﻪ ﺍﻳﻦ

ﮐﻪ ﺍﻳﻦ ﭘﻴﺎﻣﻮﻣﻴﺨﻮﻧﻲ ﺟﺴﻤﻢ ﺑﺎﻫﺎﺕ ﻏﺮﻳﺒﻪ ﺷﺪﻩ ﻭﻟﻲ ﺩﻟﻢ

ﻫﻤﻤﻤﻤﻴﺸﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﻣﻴﺪﺑﻴﺪﺍﺭﻱ ﺟﺴﻢ ﻫﺎ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ

ﺑﺮﺍﻱ ﻫﻤﻴﺸﻪ . ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻱ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﻣﻴﺮﻩ ﺳﺎﻋﺖ

ﺩﻗﻴﻘﺎ 3:34ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭﺳﮑﻮﺕ ﻭﺗﺎﺭﻳﮑﻲ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭﺍﺯﺑﺎﻻﻱ

ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﭘﺮﺕ ﮐﺮﺩ ﺩﺧﺘﺮﺑﺮﺍﻱ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺗﻮﺗﻨﻬﺎﻳﻲ

ﻣﺮﺩ. ﺻﺒﺢ ﻣﺎﺩﺭﺩﺧﺘﺮ ﻃﺒﻖ ﻋﺎﺩﺕ ﻫﻤﻴﺸﮕﻲ ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻕ ﺩﺧﺘﺮﺵ

ﺭﻓﺖ ﺗﺎﺑﻴﺪﺍﺭﺵ ﮐﻨﻪ ﺍﻣﺎﺩﺧﺘﺮ ﺭﻭﻧﺪﻳﺪ .ﺗﻠﻔﻦ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺩﺧﺘﺮﮐﻪ

ﻣﺪﺍﻡ ﻭﭘﻴﺎﭘﻲ ﺯﻧﮓ ﻣﻴﺨﻮﺭﺩﺗﻮﺟﻬﺶ ﺭﻭﺟﻠﺐ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ

ﮔﻮﺷﻲ ﺭﻓﺖ ﭘﺴﺮﻯ ﻣﺪﺍﻡ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﻤﺎﺱ ﻣﻴﮕﺮﻓﺖ. ﭼﺸﻢ

ﻣﺎﺩﺭﺩﺧﺘﺮﺑﻪ ﭘﻴﺎﻣﻲ ﺍﻓﺘﺎﺩﮐﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺴﺮ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ

ﺑﻮﺩ: ﻋﺰﻳﺰﻡ،ﻋﺸﻘﻢ،ﺑﺨﺪﺍ ﺷﻮﺧﻲ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ

ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻋﺎﺷﻘﺘﻢ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﻴﮑﻨﻢ ﻋﺸﻘﻢ ﻓﻘﻂ ﻳﻪ ﻓﺮﺻﺖ

ﺗﻮﺭﻭﺧﺪﺍ ....ﺍﻭﻥ ﭘﻴﺎﻡ ﺩﻗﻴﻘﺎﺳﺎﻋﺖ 3:35 ﺍﺭﺳﺎﻝ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ...

ﻣﺎﺩﺭﺩﺧﺘﺮﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻱ ﺍﺗﺎﻕ ﺭﻓﺖ ﮐﻪ ﮐﺎﻣﻼﺑﺎﺯ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ

ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭﭼﻴﺰﻱ ﮐﻪ ﻣﻴﺪﻳﺪ ﺑﺎﻭﺭﻧﻤﻴﮑﺮﺩ ... ﻛﻠﻴﭙﺲ

ﺩﺧﺘﺮﺑﻪ ﺑﻨﺪﻟﺒﺎﺳﻰ ﻫﻤﺴﺎﻳﻪ ﮔﻴﺮﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ....ﺁﺭﻩ ﺍﻭﻥ ﺩﺧﺘﺮ

ﻫﻨﻮﺯ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ :|خندهچشمکقلبماچ


 

علت قبول نشدن در کنکور (طنز)

 

اگر داوطلبی در کنکور قبول نشد،هیچ تقصیری ندارد،چرا که سال فقط 365 روز است ،

در حالی که:

1- در هر سال 52 روز جمعه داریم،و می دانید که جمعه ها فقط برای استراحت است،

به این ترتیب 313 روز باقی میماند!

2- حداقل 50 روز مربوط به تعطیلات تابستانی است، که به دلیل گرمای هوا،

مطالعه ی دقیق برای فرد نرمال مشکل است، بنابراین، 263 روز دیگر باقی میماند.

3- در هر روز 8 ساعت خواب برای بدن لازم است،که جمعاً 122 روز می شود،

بنابراین 141 روز باقی میماند!

4- سلامتی جسم و روح، روزانه 1 ساعت تفریح را می طلبد،که جمعاً 15 روز می شود،

پس 126 روز باقی میماند!

5- طبیعتاً 2 ساعت در روز برای خوردن غذا لازم است،که در کل 30 روز می شود،

پس 96 روز باقی میماند!

6- چون انسان موجودی اجتماعی است، روزانه 1ساعت برای گفتگو و تبادل افکار لازم

دارد،که این خود 15 روز می شود، پس 81 روز باقی میماند!

7- روزهای امتحان 35 روز از سال را به خود اختصاص می دهد، پس 46 رو زباقی میماند!

8- تعطیلات نوروز و اعیاد مختلف دست کم 30 روز در سال است، پس 16 روز

 

باقی می ماند!

9- در سال حداقل 10 روز را پای کامپیوتر خود به سر می برید، پس 6 روز باقی می ماند!

10- در سال حداقل 3 روز به بیماری طی می شود، پس 3 روز دیگر باقی میماند!

11- سینما رفتن و سایر امور شخصی هم 2 روز را در برمی گیرد، پس 1 روز

باقی می ماند!

12- "1" روز باقی مانده ، همان روز تولد شماست، چگونه می توان در آن روز درس

خواند؟؟؟؟؟؟؟؟؟

"نتیجه ی اخلاقی: پس یک داوطلب نرمال، نمی تواند هیچ امیدی برای قبول شدن در

دانشگاه داشته باشد" نیشخند


 

شیر تو شیر...

 

یکی بود،یکی دیگرهم نبود.روزی و روزگاری،

 

شیری دمش را روی کولش گذاشت و از جنگل به شهر رفت تا ببیندآن جا چه خبر است .

آدم ها چه چه کار می کنند.همان دقیقه ی اول،

در خیابان دوم،سر کوچه ی سوم،عده ای از آدم ها را دید که جلو مغازه ی چهارم صف

کشیده اند.با کنجکاوی جلو رفت و سرک کشید،

اما نفهمیدچه خبر است.از یک نفر که آخرهای  صف بود پرسید:

((آقای آدم !چه خبر؟))

آقای آدم گفت:((خبری نیست،به جز سلامتی!))شیر گفت:

((منظورم این است که اینجا چه خبر است؟این آدم ها چرا به هم پشت کرده اند؟))آقای

آدم که متوجه اشتباهش شده بود،با عصبانیت گفت:

((مگر کوری!خبشیر می دهند دیگر،تو هم اگر شیر می خواهی برو پشت سر

من.))شیر که از تعجب یال هایش سیخ شده بود،گفت:

((شیر می دهند !یعنی مرا می دهند؟))آقای آدم که حوصله اش سر رفته بودگفت:

((تو را نمی دهند عرض کردم شیر می دهند، شیر شیشه ای.اگر شیشه ی خالی

نداری بهتر است بی خود این جا نایستی!))شیر گفت:((به روی چشم.))و در حالی که

هنوز یالهایش سیخ بود با خود گفت:((شیر دیگر چه نوبری است !مگر به غیر از ما شیر

دیگری هم در این دنیا وجود دارد؟!آن هم شیری که توی شیشه جا بگیرد!))در همین

موقع خانمی را دید که با دو شیشه ی سفید رنگ از مغازه خارج شد.شیر به ریش آنها

خندید:((هه هه هه !آدم های شیر ندیده!به دوغ می گویند شیر!))شیر به راهش در آن

خیابان ادامه داد.رفت و رفت تا این که مغازه ای تو جهش را جلب کرد. اولش فکر کرد آن

جا مغازه ی مگس فروشی است؛چون پر از مگس های ریز ودرشت بود.با خود

گفت:((این آدم ها چه چیز ها که نمی فروشند!)اما بعد متوجه چیزهای چرب و

چیلی توی مغازه شد.دلش می خواست بداند آن ها چه هستند.بچه ای را که از آن جا

می گذشت صدا کرد:((آهای!بچه ی آدم!بیا این جا ببینم.))بچه جلو آمد و گفت:((بله آقا

شیره.)) شیر به پشت شیشه ی مغازه اشاره کردو گفت:((این ها چیه که دل مگس ها

را برده؟!))  ..................................

 

بچه زبانش را دور لب هایش تاب داد و با ملچ و ملوچ گفت

 

((خب معلومه،شیرینی.))

 

چشمان شیرگشاد شد و پرسید شیرینی دیگر چه موجودی است؟))

 

بچه گفت:((شیرینی یک جور خوراکی خوش مزه است دیگر.

 

ولی شیرینی های شهر ما خوشمزه تر از این هاست.))

 

شیر گفت:((شهر شما؟مگه اینجا شهر شما نیست؟))بچه گفت

 

:((نه کاکو!من بچه ی شیرازم .چند روزی است که با همشیره ام آمده ام

 

خانه ی آقا شیر علی که با بچه هاشون برویم شیروان،شیره ی انگور بیاوریم.))

 

کله ی شیر از شنیدن این همه کلمه ی شیری پریشان شد و متعجب

 

به حرفهای بچه فکر کرد:شیراز وهمشیره و شیرعلی و شیروان و شیره ی

 

انگور وآهسته با خودش گفت:

 

((بابا این ها چقدر شیر ندیده اند.))

 

آقا شیره که خیلی تشنه بود،به بچه گفت:

 

((آهای!بچه ی آدم!اینجا برکه ای،چشمه ای ،

 

رودخانه ای پیدا نمی شود که کمی آب بخورم؟))

 

بچه، شیر را به آن طرف خیابان برد و چیزی نشانش داد وگفت:

 

((بفرما کاکو!از این شیر آب بخور!)) آقا شیره نگاهی به آن چیز بی

 

معنی کرد و گفت:((این هم شیر است؟))نیش بچه باز شد و گفت:

 

((ها،بله کاکو!این هم مثل شما اسمش شیر است.

 

این جایش را که تاب بدهی ،از آن آب بیرون می آید.))

 

بعد آن را باز کرد و شیر با تعجب فراوان پوزه ی خود را جلو برد و از آن شیر

 

مقداری آب نوشید.شیر با خودش گفت:

 

((مثل این که آبش خوب است .یادم باشد همیشه از این شیر آب بخورم.))

 

آب را که نوشید احساس گرسنگی کرد.هوس گوشت تازه ی آدم کرده بود.

 

نگاهی معنی دار به قد و قامت بچه انداخت و گفت:

 

((اسم شما چیه؟))بچه بادی به غبغبش انداخت و گفت:

 

((اسم من اردشیر است.اردشیر شیرانلوی مشیری .))

 

باز هم یالهای شیر از تعجب سیخ شد .اما به روی خود نیاورد و گفت :

 

(( آدم بچه جان ! تو چه قدر لاغر و مردنی هستی!

 

مگر در شهر چیزی برای خوردن گیرت نمی آید؟))

 

اردشیر گفت:((چرا گیرم می آید ولی اشتها ندارم،

 

می گویند وقتی به دنیا آمدم ،مادرم به جای شیر خودش شیر خشک

 

به من داده،برای همین لاغر و ضعیف هستم.))

 

شیر با قیا فه ای که از ترس پریشان شده بود پرسید:

 

((چی چی خوردی؟))بچه گفت:

 

((شیر خشک!بعضی از مادرها به بچه شان شیر خشک می دهند.))

 

شیرچند قدمی عقب عقب رفت و با خودش گفت:

 

((این جا عجب شهر شیر تو شیری است،از هر چه حرف می زنندشیر

 

از آن می ریزد.حتی شیر را هم خشک می کنند و می  دهند بچه هایشان

 

بچه هایشان بخورند.بهتر است تا دیر نشده و مرا هم خشک نکرده اند،

 

از این جا فرار کنم.))بعد دمش را روی کولش گذاشت و در مقابل چشمان

 

ناباور اردشیر گردو خاکی کرد و از نظر نا پدید شد. چند روز بعد

 

شیر قصه ی ما در یک         هما یش بین الجنگلی این خا طره را برای حاضران تعریف

 

کرد و چون کمی      شاعر تشریف داشت با این چند بیت شعر به سخن رانیش

 

خا تمه داد : نیشخند من شیرم و تو شیری و ماشیر                           این شیر چه حرفی است به هم بسته چو زنجیر از شیر پدیدار شده بس کلماتی                                     این واژه شده  در همه جا واژه ی تکثیر در شهر اگر شیر زیاد است و فروان                                 در جنگل سر سبز فقط شیر منم ،شیر

 

 

 

 

 

 

 

 

 



انواع کـد های جدید جاوا تغیــیر شکل موس


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 32
بازدید هفته : 45
بازدید ماه : 108
بازدید کل : 29355
تعداد مطالب : 23
تعداد نظرات : 7
تعداد آنلاین : 1